مناجات شب قدری با خداوند کریم
در شب قــدر دلــم با غـزلی هم دم شد بین ما فاصله ها واژه به واژه کـم شد بیت هایم همه قرآن روی سر بگرفتند چارده مرتبه ...آنگــاه دلــم محـرم شد ابتدا حرف دلــم را به نگـاهـــم گـفـتم بوسه میخواست لبم، گنبد خضرا خم شد خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت گفت:ایوان نجــف بــوسـه گه عـالم شد بعد هم پشت هـمـا ن پنجرهء رویـایی چشم من محو ضریحی که نمی دیدم شد خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق گریه مرهم بشود، خون جگر مرهم شد گریه کردم ،عطش آمد به سراغم،گفتم: به فدای لب خشکت! همه جا زمزم شد آنقدر دور حــــرم ســینه زدم تا دیــدم کعبه شش گوشه شد آنگاه دلم محرم شد روی سجــاده ی خود یــاد لبـت افـتادم تـشنه بودم ، ولی آب برایــم ســم شــد زنده ماندم که سلامی به سلامی بـرسد از محمد به محـمـد که میـسـر هــم شد من مسلمان شــدۀ مذهب چـشمی هستم که درآن عاطفه با عشق و جنون توأم شد سالهـا پــیـر شدم در قـفــس آغــوشـت شکر کردم، در و دیوار قفس محکم شد کاروان دل من بسکه خراسان رفته است تار و پــود غــزلم جـاده ی ابریشم شد سالها شعر غریبانه در ابـیات خـودش خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد داشتم کنج حرم، جامعه را می خواندم برگ در برگ مفــاتیح پر از شبـنم شد یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت یک قدم مانده به او، کار جهان درهم شد بیت آخــر نکند قـافـیــه غـافـلـگیــرت آی برخیــز ز جا قافیه یا قــائــم شد... |